اسلایدر

<>

⎝⓿ ⓿⎠ فانی بلاگ ⎝⓿ ⓿⎠

⎝⓿ ⓿⎠ فانی بلاگ ⎝⓿ ⓿⎠
به وبلاگ گروهی فانی بلاگ خوش اومدین. 
قالب وبلاگ
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ⎝⓿⏝⓿⎠ فانی بلاگ ⎝⓿⏝⓿⎠ و آدرس funny-blog.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





شبی می خواندم .... با مهر
سحر می راندم ..... با ناز

چه بخشنده خدای عاشقی دارم
که می خواند مرا ، با آنکه میداند

گنه کارم 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, ] [ 1:33 ] [ ضحی ]

صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد می میرم.»

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, ] [ 19:13 ] [ ضحی ]

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب كند 


موضوعات مرتبط: ادبی، داستان کوتاه، ،
برچسب‌ها:
[ شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, ] [ 18:53 ] [ ضحی ]

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.





 


موضوعات مرتبط: ادبی، داستان کوتاه، ،
برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, ] [ 14:28 ] [ ضحی ]
جیرجیرک به خرس گفت:دوستت دارم
خرس به جیرجیرک گفت:الان وقت خواب زمستونیه.شش ماه دیگه میام تا درباره اش حرف بزنیم.

شش ماه بعد وقتی خرس از خواب زمستانی بیدار شد،جیرجیرک رو پیدا نکرد. او نمی دانست عمر جیرجیرک ها سه روز است

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, ] [ 17:20 ] [ زهرا ]
درباره همه اش خوب فکر کن
 

به چیزی که گذشت غم مخور،به چیزی که پس از آن خواهد آمد لبخند بزن.
-همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کن.فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی
-خود را به فردی بهتر تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از اینکه دیگری را بشناسی و توقع داشته باشی که او تو را بشناسد.
- زیاده از حد خود را تحت فشار مگذار.بهترین چیز ها زمانی اتفاق می افتد که توقع نداری.
- هنرمند کسی است که اشک دیگران را به شادی تبدیل کند.
- مال،از بهر آسایش عمر است،نه از بهر گرد کردن مال.
- گورستان،خواندنی ترین دفتر خاطرات و مؤثر ترین کتاب پند است.
- سخاوت در زیاد دادن نیست،به موقع دادن است.
- گاهی باید قبل از برطرف شدن نقص های خودمان،نقص هایمان را بپذیریم.
- احساساتم نه خوبند ونه بد.اما به خاطر اینکه مال من هستند اهمیت دارند.
 تا زمانی که توقف نکرده اید مهم نیست چقدر آهسته پیش می روید.
- برنده می گوید مشکل است،اما ممکن و بازنده می گوید ممکن است ، اما مشکل.
- اگر میخواهید محال ترین اتفاق زندگیتان رخ بدهد،باور محال بودنش را عوض کنید.
- هنگامی که به پیشرفت های شخصی ام توجه می کنم،مشکلاتی که هیچ تسلطی بر آنها ندارم برطرف میشوند.
- مردمی که گل ها را دوست میدارند خود از آن گلها دوست داشتنی ترند.
- ترجیح می دهم حقیقتی مرا آزار دهد،تا اینکه دروغی آرامم کند.
- این قدر درگیر زخم های کهنه نشو تا رشد تازه را فراموش کنی.
- تنها دو روز در سال هست که نمیتونی کاری بکنی!یکی دیروز و یکی فردا.
- تهمت مثل زغال است اگر نسوزاند سیاه می کند.
 


- چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است.
- اگر گیاهان صدایی نداشته باشند به معنای آن نیست که دردی ندارند

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, ] [ 17:12 ] [ زهرا ]

من آموخته ام که برای زخم پهلویم برابر هیچ کیکاووسی ، گردن کج نکنم وزخم در پهلو وتیر درگردن،خوشتر تاطلب نوشدارو از ناکسان وکسان.زیرا درد است که مرد میزاید وزخم است که انسان می آفریند.

پدرم میگوید : قدر هر آدمی به عمق زخمهای اوست.

پس زخمهایت را گرامی دار. زخمهای کوچک رانوشدارویی اندک بس است تو اما در پی زخمی بزرگ باش که نوش دارویی شگفت بخواهد

وهیچ نوشدارویی شگفت تر از عشق نیست. ونوشداروی عشق تنها در دستان اوست .


او که نامش خداوند است.

پدرم گفته بود که عشق شریف است وشگفت است ومعجزه گر اما نگفته بود او که نوشدارو دارد، دستهایش این همه از نمک عشق پر است ونگفته بود که عشق چقدر نمکین است ونگفته بود که او هر که را دوست تر داردبر زخمش از نمک عشق بیشتر میپاشد!

زخمی بر پهلویم است وخون میچکد وخدا نمک می پاشد. من پیچ میخورم وتاب میخورم ودیگران گمانشان که میرقصم!

من این پیچ وتاب را و این رقص خونین را دوست دارم، زیرا به یادم میآورم که سنگ نیستم،چوب نیستم خشت وخاک نیستم که انسانم...

پدرم گفته است از جانت دست بردار، از زخمت اما نه، زیرا اگر زخمی نباشد، دردی نیست و اگر دردی نباشد در پی نوشدارو نخواهی بود واگر در پی نوشدارو نباشی عاشق نخواهی شد و


عاشق اگر نباشی خدایی نخواهی داشت ...

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, ] [ 13:27 ] [ زهرا ]

 

کاش هنوز همه رو به اندازه ی بچگی 10 تا دوست داشتیم

 

بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم،اکنون که بزرگیم چه دل تنگیم

 

کاش دل هامون به بزرگی بچگی بود

 

کاش همان کودکی بودیم که حرف هایش را از نگاهش میتوان خواند

 

کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم

 

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

 

کاش قلب ها در چهره ها بود

 

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

 

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

 

دنیا را ببین...

 

بچه بودیم از آسمان باران میبارید

 

بزرگ که شدیم آز چشم هایمان.

 

بچه که بودیم راحت دلمان نمی شکست

 

بزرگ که شدیم خیلی آسان دلمان می شکند

 

بجه که بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم.

 

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی،بعضی ها رو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم

 

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

 

بزرگ که شدیم قضاوت های درست و غلطمون باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه

 

بچه که بودیم اگه با کسی دعوا می کردیم 1 ساعت بعد یادمون می رفت

 

بزرگ که شدیم گاهی دعوا هامون سال ها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم

 

بچه که بودیم بزرگ ترین آرزومون داشتن کوچک ترین چیز بود

 

بزرگ که شدیم کوچک ترین آرزو مون داشتن بزرگترین چیزه

 

بچه که بودیم دوستیامون تا نداشت

 

بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره

 

کاش همیشه بچه می موندیم

کاش...

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, ] [ 18:4 ] [ زهرا ]

 


کلامی از شیخ بهایی:

 

آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا:

اگر بسیار کار کند، میگویند احمق است !

اگر کم کار کند، میگویند تنبل است !

اگر بخشش کند، میگویند افراط میکند !

اگر جمع گرا باشد، میگویند بخیل است !

اگر ساکت و خاموش باشد، میگویند لال است !

اگر زبان آوری کند، میگویند وراج و پر گوست !

اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند، میگویند ریا کار است !

و اگر نکند، میگویند کافر است و بی دین !

لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد

و جز از خداوند نباید از کسی ترسید.

پس آنچه باشید که دوست دارید.

شاد باشید، مهم نیست این شادی چگونه قضاوت شود.

 

 

نظر گاندی در مورد هفت چیزی که بدون هفت چیز دیگر خطرناک هستند:

ثروت بدون زحمت

دانش بدون شخصیت

علم بدون انسانیت

سیاست بدون شرافت

لذت بدون وجدان

تجارت بدون اخلاق

و عبادت بدون ایثار

این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه اش داد. اعتقاد بر این است که وی این موارد را در جست و جوی خود برای یافتن ریشه های خشونت شناسایی کرد. در نظر گرفتن این موارد، بهترین راه جلوگیری از بروز خشونت در یک فرد و یا جامعه است.

 

 

جملاتی زیبا درباره تجارت:

درآمد: هیچگاه روی یک درآمد تکیه نکنید، برای ایجاد منبع دوم درآمد سرمایه گذاری کنید.

خرج: اگر چیزهایی را بخرید که نیاز ندارید، بزودی مجبور خواهید شد چیزهایی را بفروشید که به آنها نیاز دارید.

پس انداز: آنچه که بعد از خرج کردن می ماند را پس انداز نکنید، آنچه را که بعد از پس انداز کردن می ماند خرج کنید.

ریسک: هرگز عمق یک رودخانه را با هر دو پا آزمایش نکنید.

سرمایه گذاری: همه تخم مرغ ها را در یک سبد قرار ندهید.

انتظارات: صداقت هدیه بسیار ارزشمندی است، آن را از انسانهای کم ارزش انتظار نداشته باشید.

 

 

رازی جادویی در انسان:

یك راز جادویی در وجود انسان هست که می توان به او تکنیک ساده گرفتن یا آسان گیری لقب داد و اینکه بسیاری از مردم از جواب دادن به مسایلی که طی روز با آنها درگیر می شوند، عاجزند، فقط و فقط به خاطر اینکه تصورشان از مشکل از خود مشکل بزرگتر است.

میگن در مسابقه ای از یک دانشمند ریاضی پرسیدند ۲ به علاوه ۱ چند میشه...!؟‌ از اونجایی که طرف یک ریاضیدان بزرگ بود و فکر می کرد باید نکته غریبی در مسئله باشه، یک هفته وقت خواست تا به مسئله فکر کنه، روزها و شب ها بدنبال جواب گشت و یک هفته بعد با کوهی از جواب های پیچیده برگشت (۲ به علاوه ۱ میشه ۲۱ ، یا ۱۲، و یا اگر اینطور باشه، میشه ...) . اما در همین حین، یک کودک دبستانی آرام گفت ۳، و جایزه را برد.

واقعا گاهی اوقات دانش زیاد به خودی خود مانعی موثر برای یافتن پاسخ مجهولات می شود. و بقول انیشتین : اگر نتوانید یک مساله پیچیده را به زبان خیلی ساده برای خودتان و دیگران توضیح دهید آن مسئله را از اساس نفهمیده اید.

 

کلامی شایسته از مولانا:

در جهان تنها یك فضیلت وجود دارد

و آن آگاهی است و تنها یك گناه و

آن جهل است

 

 

یک رباعی زیبا از خیام:

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پر کن قدح باده که معلوم نیست

کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه

 

 

جملاتی ماندگار از سهراب:

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچیک از مردم این آبادی ...

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

 

 

دکتر علی شریعتی:

همه بشرند اما فقط بعضی ها انسـان اند ...

 

بیل گیتس:

من در رقابت با هیچکس جز خودم نمیباشم. هدف من مغلوب نمودن آخرین کاری است که انجام داده ام.

 

آرتور کلارک:

تنها راه کشف ممکن ها، رفتن به ورای غیر ممکن ها است.

 

ژوبرت:

برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم

اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم، احتیاج به جوانی دارم.

 

چرچیل:

بزرگترین درس زندگی اینست که گاهی احمق ها درست می گویند.

 

جک لندن:

هیچ می دانی فرصتی که از آن بهره نمی گیری، آرزوی دیگران است؟!

 

جااولیور هاینز:
مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی بوجود می آورند که نامش تقدیر است.

 

باس:

بزرگترین بدبختی آن است که طاقت کشیدن بار بدبختی را نداشته باشیم.

 

موریس مترلینگ:

آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است.

 

آنتوان چخوف:

دانشگاه تمام استعدادهای افراد، از جمله بی استعدادی آنها را آشکار میکند.

 

نیچه:

آنکه می خواهد روزی پریدن آموزد، نخست می باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی کنند.

 

لارنس استرن:

اگر قرار باشد بایستی و به طرف هر سگی که پارس می‌کند سنگ پرتاب کنی، هرگز به مقصد نمی‌رسی.

 

لویی فردینان سلین:

هرگز فوراً بدبختی کسی را باور نکنید، بپرسید که می تواند بخوابد یا نه؟

اگر جواب مثبت باشد، همه‌ چیز روبراه است. همین کافی است!

 

ژان پل سارتر:

به چه دردم می خورد که دوستم بدارند؟ اگر تو مرا دوست بداری لذتش را تو می بری نه من.

 

میلان کوندرا:

این دشمنان نیستند که انسان را به تنهایی و انزوا محکوم می کنند بلکه دوستانند.

 

وین دایر:

باید در زندگیتان چیزی وجود داشته باشد که به خاطر آن از بستر خارج شوید!

 

آلدوس هاکسلی:

یکی از فواید اصلی رفیق این است که جور تلافی هایی را که می خواهیم ولی نمی توانیم سر دشمنانمان درآوریم بکشد!

 

آلبر کامو:

همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست می داشته است بیگانه می یابد!

 

والتر بنیامین:

اینكه همه‌ چیز به روال همیشگی پیش می‌رود، خود همان فاجعه است!

 

ماکسیم گورکی:

انسان بـا مقاومتی کـه در مقابل محیط می کند خـود را می سازد.

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, ] [ 22:45 ] [ محمد حسن ]

 

سه چیزی که در زندگی بیشرین اشتیاق را برایشان داریم

 

خوشبختی، آزادی و آرامش خیال،

 

 

همیشه با دادنشان به شخصی دیگر بدست می آیند. آنهایی که به دیگران لطف میکنند، قطعاً خود مورد لطف قرار میگیرند. کسانی که به مردم کمک میکنند، خود مورد یاری قرار میگیرند. شما دو دست دارید، اولی برای کمک به خود و دومی برای کمک به دیگران.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بقیه در ادامه مطلب

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, ] [ 22:40 ] [ محمد حسن ]

در گلستانه

 

دشت هایی چه فراخ!

کوه هایی چه بلند!

در گلستانه چه بوی علفی می آمد!

من در این آبادی،پی چیزی می گشتم:

پی خوابی شاید،

پی نوری،ریگی ،لبخندی.


پشت تبریزی ها

غفلت پاکی بود،که صدایم میزد.


پای نی زاری ماندم،باد می آمد،گوش دادم:

چه کسی با من حرف میزد؟

سوسماری لغزید.

راه افتادم.

یونجه زاری سر راه،

بعد جالیز خیار،بوته های گل رنگ

و فراموشی خاک.


لب آبی

گیوه ها را کندم و نشستم ،پا ها در آب:

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هشیار است!

نکند اندوهی،سر رسد از پس کوه.

چه کسی پشت درختان است؟

هیچ،می چرد گاوی در کرد.

ظهر تابستان است.

سایه ها می دانند،که چه تابستانی است.

سایه های بی لک.

گوشه ای روشن وپاک،

کودکان احساس!جای بازی اینجاست.

زندگی خالی نیست:

مهربانی هست،سیب هست،ایمان هست.

آری

تا شقایق هت،زندگی باید کرد.


در دل من چیزی است،مثل یک بیشه نور،مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم،که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت،بروم تا سر کوه.

دور ها آوایی است،که مرا می خواند.

 

سهراب سپهری

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, ] [ 21:44 ] [ زهرا ]

 

 


 

تعدادي موش آزمايشگاهي رو به استخر آبي انداختند و زمان گرفتند تا ببينند چند ساعت دوام ميارند.
حداكثر زماني رو كه تونستند دوام بيارند 17 دقيقه بود.

سري دوم موشها رو با توجه به اينكه حداكثر 17 دقيقه مي تونند زنده بمونند به همون استخر انداختند.
اما اين بار قبل از 17 دقيقه نجاتشون دادند.بعد از اينكه زماني رو نفس تازه كردند دوباره اونها رو به استخر انداختند.

حدس بزنيد چقدر دوام آوردند؟
26 ساعت

پس از بررسي به اين نتيجه رسيدند كه علت زنده بودن موش ها اين بوده كه اونها اميدوار بودند

تا دستي باز هم اونها رو نجات بده و تونستند اين همه دوام بيارند

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ جمعه 27 مرداد 1391برچسب:, ] [ 15:10 ] [ محمد حسن ]

 

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت:

دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری

منبع:dastanak.com

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:, ] [ 16:35 ] [ محمد حسن ]

دنیای کودکی

 

کودکی هایم اتاقی ساده بود

قصه ای دور اجاقی ساده بود

شب که می شد نقش ها جان می گرفت

زیر سقف ما که طاقی ساده بود

می شدم پروانه خوابم می پرید

خواب هایم اتفاقی ساده بود

قهر می کردم به شوق آشتی

عشق هایم اشتیاقی ساده بود

ساده بودن عادتی مشکل نبود

سختی نان بود و باقی ساده بود

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ شنبه 21 مرداد 1391برچسب:, ] [ 14:28 ] [ زهرا ]

من،تو،او

 

من به مدرسه می رفتم تا درس بخوانم

تو به مدرسه می رفتی.به تو گفته بودند باید دکتر شوی

او به مدرسه می رفت اما نمی دانست چرا

********

 

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم می گرفتم

تو پول تو جیبی نمی گرفتی،همیشه پول در خانه شما دم دست بود

او هر روز بعد مدرسه کنار خیابان ادامس می فروخت

 

********

 

معلم گفته بود انشا بنویسید موضوع این بود:علم بهتر است یا ثروت

 

من نوشته بودم علم بهتر است.مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید

تو نوشته بود علم بهتر است.شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیلزی

او اما انشا ننوشته بود.برگه ی او سفید بود.خودکارش روز قبل تمام شده بود

 

معلم آن روز او را تنبیه کرد.بقیه بچه ها به او خندیدند.آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد

هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد.معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته

شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره می خورند،گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

 

********

 

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی یاس امین الدوله می آمد

تو در خانه ای بزرگ میشدی که شب ها در ان بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید

او اما در خانه ای بزرگ میشد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را میداد که پدرش می کشید

 

*******

 

سال های آخر دبیرستان بود باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

 

من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم

تو تحصیل در دانشگاه های خارج کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد

او اما نه انگیزه داشت نه پول،درس را رها کرد،دنبال کار می گشت

 

*******

 

روزنامه چاپ شده بود.هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه قبولی های کنکور جستجو کنم

تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی

او اما نامش در روزنامه بود،روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود

 

*******

 

من آنروز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته

تو آنروز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به کنار انداختی

او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه.برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود

 

******

 

چند سال گذشت.وقت گرفتن نتایج بود

 

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم

تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی،همان آرزوی دیرینه پدرت

او اما منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود

 

وقت قضاوت بود.جامعه ما همیشه قضاوت می کند

 

من خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند

تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند

او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

 

زندگی ادامه دارد.هیچ وقت پایان نمی گیرد

 

من موفقم .من می گویم نتیجه تلاش خودم است

تو خیلی موفقی .تو می گویی نتیجه پشتکار خودت است

او اما زیر مشتی خاک است .مردم گفتند مقصر خودش است

 

من،تو،او.هیچ گاه در کنار هم نبودیم.هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم،اخر داستان چگونه بود؟

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ شنبه 1 فروردين 0برچسب:, ] [ 13:46 ] [ زهرا ]
صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 9 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

........... یک............یک دو.............. یک دو سه ... صدا میاد؟ آماده ، حرکت : اینجا فانی بلاگ است . وبلاگی برای زندگی ، جایی برای آرامش ، مکانی برای دور هم بودن ، فضایی برای گسترش اطلاعات و اندیشه ها . فانی بلاگ ، کلبه ای کوچک که در آن صمیمیت حرف اول را زده و دروغ ، دورویی و شایعه در آن جایی ندارد . در کلبه ی ما رونق اگر نیست ؛ صفا هست . خوش باشید تو فانی بلاگ. probit.microlab@yahoo.com zoha.bahmani@rocketmail.com saraahmadifam@yahoo.com zahra.masdar@yahoo.com 09141190073 جیمیل اختصاصی فانی بلاگ : funnyblog.loxblog.com@gmail.com
آرشيو مطالب
تير 1393
خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 آبان 1390 شهريور 1390
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 117
بازدید دیروز : 37
بازدید هفته : 216
بازدید ماه : 154
بازدید کل : 156609
تعداد مطالب : 375
تعداد نظرات : 191
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


کد متحرک سازی عنوان وبلاگ دوست گرامي سلام